گاه نوشت

تقابل تو و من..

يكشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۵۷ ق.ظ

یه چیزایی اصلِ

یه چیزایی فرع..

و دقیقا یه وقتایی فرع های زندگیمون پیشی میگیره به اصل کاری ها

مثل همون وقت که نشسته بودم گوشه تخت اتاقم و سیم هندزفری خرابمو فشرده میکردم بلکه دوباره صداش به نشونه اعتراض بلند شه..

بعد اون در زد، گوشی به دست اومد نزدیک و گوشیشو جلو گرفت.

زیر لب فوش ریزی داد و گف دارم چیکار میکنم..

گف بشینم مرور کنم ببینم از کی فرع های زندگی جزو اولویت شد؟

گف دوس نداره من همون ادم قبلی باشم، گف با شروع مجدد این دهه زندگی ی ادم دیگ بشو..

گف دوست داره روز تولدم عمیقا بخندم به همه چی..

بهم گوشزد میکرد زیادی جدی گرفتم این دنیا رو حتی دانشگامو..

خب نه ک دلم نشکست اما گرف..

ی استرس خیلی بدی با نشون دادن گوشیش بهم سرریز شد.

تو اون عکس، اون گوشی.. تابلو کارام بود و با دیدنش

تفکراتم

تصوراتم

یه لحظه همه شک برانگیز شد.

شاید بخاطر تمام این شک هایی ک تو وجودم وقتای تنهایی میاره دوستش دارم!

و خوشحالم ک هست

درسته ک الان خیلیم نیست.. اما میدونم گوشه دنیا گوش  فلک رو کر کرده با کاراش واسه من..

میدونم میدونم💛

#رمزی

#ت💛

  • دلآشفت. ..

غریجات

سه شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۱۵ ق.ظ

فرض کنید با ی جایی در حال کار هستید که زاویه دیدتون متفاوته..

مثلا اونا خیلی مذهبی یا خیلی غیر مذهبی اند

و کار شما شبیه مذهبی یا غیر مذهبی شون نیست

اما بدم نیست

الان ب همون حال دچارم:/ روم نمیشه اصلا.. :/

باید بگم بهشون-_- واکنشای دلشون چطوره😶🙅

  • دلآشفت. ..

جسارت دل ب دریا زدن..

يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۲۲ ب.ظ

ی نگاه کردم پشتِ سر..

ببینم چیا رو پشت سرم گذاشتم؟

 گاهی اوقات باید عقب گرد کرد به تاریخی ک یه زمانی بودیم توش..

حقیقتا همین روزا منتها سالش بره عقب..

مثلا3 سالِ پیش.. تاریخ11 خرداد!

اوضاع چطور بود؟!

خیلی وقتا لازمه این بحث تلنگره ب درون رخ بده واسه آدما..

دو دو تا چهار تا کردنه.. 

این قیاس بین اون چیزی ک بودیم و اونی ک شدیم!

 زمان خیلی چیزا رو با خودش بُرد ,خیلی چیزا رو  داد ..

میدونید این روزا یه چیزی از درون هلم میده ب عقب

جسارت جسارت جسارت

این چیزیه ک قبلا بیشتر داشتمش و الانا؟

کمتره اما..

بالاخره میرسه ی روز ک این جسارته میشه اون چیزی ک باید 

و اون روز چرا فردای ما آدما نباشه؟؟ چرا واقعا؟

#دور اما نزدیک..

  • دلآشفت. ..
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۵۱
  • دلآشفت. ..

غرق آدمای دور و فاصله دار نشید

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۱۴ ق.ظ

یکی از درسا بود که خوب خیلی وقت بود سمتش نرفته بودم..

ی گارد خاصی نسبت بهش داشتم نه اینکه ساده بگیرمش اما میگفتم عجیب و غریبم نیست وقتی رفتم تو دلش دیدم مثل اینکه حتی خیلی پیچیده تر از اونیه که فکرشو میکردم انگاری فکر میکردم میشناسمش! وگرنه خیلی غریبه برام

یه سری آدمای زندگیم همینن..فک میکنیم شناختشون اسونه!

اما وقتی انس میگیری میبینی چقدر با وجود نزدیکی بهشون غریبی و چ قدر دنیاتون متفاوته..

حتی تجربه یه کار..یه ریسک..

از دور یه مدل دیگس.. میدونید حرفم چیه؟

غرق آدمای دورِ و  فاصله دار  نشید

نگید نه این اون جور ک فکر میکنمه! حقیقت اینه خیلی وقتا اتفاقا اون جور که فکر میکنیم نیست.. 

محور دنیاتون نشه براساس نظر بقیه راجع ب ادمای دورتون..

یعنی اگ فلانی گف این خوبه یا بده تا خودت ب شناخت نرسیدی خیلی نزدیک نشو..

گمانه زنی باید ریخت دور.. آدما نسبت به سطح فکر خودشون راجع به افراد نظر میدن..

از سرِ تنهایی وابسته به کسی نشید چه هم جنس باشه و چه غیر هم جنس..

کاش همیشه اینو آویزه گوشم کنم💜 آویزه گوشتون کنید💛

#ش 

پ.ن: حالا جدا از اینا با اون درسه چ کنم کلی استرس گرفتم سرش:/ همش تو ذهنم میاد دیر شروع کردی میفتی:(

پ.ن: خداروشکر صحرا حالش  خیلیی بهتره (:

  • دلآشفت. ..

و باز هم خیانت..باز هم..

سه شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۵:۰۶ ق.ظ

یه شب بهم خیلی یوهویی گفت دلش گرفته و میخواد یه سری حرفا که ته دلش سنگینی میکنه بگه بهم..

حال روحیم اون شب چندان خوب نبود اما خب صحرا همیشه برام فرق داشت

اسم اصلیش چیز دیگس اما همیشه تو خلوتمون صحرا صداش میکنم:)))

اما بعد حرفاش حس کردم کاشکی بهونه می اوردم و نمیشنیدم چون منم همراه باهاش شکستم ..

برام گفت از اون شبی که ناخوداگاه تو گوشی مادرش پیام ی مرد غریبه میبینه..

و متوجه میشه مادرش ب صورت مجازی با ی مرد متاهل که نسبتا کهن سنه!!!! در ارتباطه.. گف ک پرخاشگر شده با مادرش و نمیتونه وضعیت رو تحمل کنه..

فهمیده بود ک مادرش با اون مرد ی روز از ماه رو قرار گذاشتن ب یاد هم گل بخرن و کیک درست کنن!!!!!! 

صحرا برام نوشت و گفت که از گل هم متنفره! از کیک و همه چی..

میگف مادرم مدام سرش تو گوشیه و از اینستا تا همه چی رو رمز بندی کرده:(

حالم خیلی بهم ریخت..

صحرا توی ی خانواده ظاهر سنتی بزرگ شده اما ب واسطه اینکه با من ی شهر غریب درس میخونه خوب قطعا ازاد تر بوده و میتونس خیلی کارا کنه اما نکرده و وقتی این صحنه رو از ی مادر بیینه یقینا میشه حق داد ک بشکنه:((( 

نتونستم جز گفتن ی سری حرف کلیشه ای آرومش کنم

جالب اینه مادرش ب صحرا بابت خدا ی چیزایی گوشزد میکرده ک دخترم با ایمان باش و این حرفا!!!

و خوب طبیعیه کع صحرا بدش بیاد..

نمیدونم اما منم همراه با صحرا سردرگمم.. پدر صحرا تا اونجا ک فهمیدم مرد غیرتی هس و حساسه رو این مسائل!

ب حدی ک شاید بفهمه اتفاقات خیلی بدی بیفته..

نمیدونم تو این وضعیت چیکار کنم

[بخاطر شخصی بودن این مساله اش ی جاهایی رو تغییر دادم ]

  • دلآشفت. ..

زمانِ دیگه کارش اینِ :)

شنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۹:۳۴ ب.ظ

یادمه نوجوون که بودم .. فک کنم15 16 سالم بود!

عشق نوجوانی و این حرفا :|

از اونا ک ملاکت فقط میشه چشم و ابروی خشگل و تیپ و شاید غرور ی پسر

خب راحت بگم ک دل بستم:/ یادمه موزیک گوش میدادم

پروفایلشو چک میکردم و..frown😂😂😂

خدایی یادم میاد خجالت میکشم از خودم!

شنیده بودم پسر درس خونیه یادمه جو رقابتی تو ذهنم باهاش ساخته بودم

و میگفتم کاش ی دانشگاه باشیم با هم😂😂😂

بعدا از طریق یکی فهمیدم ک انگاری با ی دختره ارتباط داره نمیدونسم تا چ حد اما مشخص بود رابطه جدی نداره باهاش..

القصه! شکست احساسی خوردم، سعی کردم فراموشش کنم اولش سخت بود ولی بعد ک پخته شدم فقط شد رقیبم و برا همین حس عشقه پرید..

و حالا الان ک شهر دانشجویی هردومون فرسنگ ها با هم فاصله داره و من

هیچ جایی از ذهنم ، وجودم تعلق نداره بهش.

انگاری بدشون نمیاد بیان جلو 😐و از طریق افرادی رسید ب گوشم

و وقتی ازم پرسیدن حست چیه خودم موندم ک چی بگم

پیچوندم همه چیو و بحثو عوض کردم

و باید بگم میدونید حرفم چیه.. زمان ک بگذره شاید خیلی چیزا عوض شه

تو نوجوونیام فکر میکردم مادرش.. خودش ازم متنفرن..

و حالا..

اما الان خودم موندم ک من موافقم یا مخالف

خیلی از حسای وجودمون ممکنه تغییر کنه.. زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه خیلی چیزا..

ی چیزای پنهانی رو میکنه! ی چیزای خوبی رو بد میکنه! رفیقتو دشمن میکنه! کسی ک خوشت نمیومد ازشو رفیقت میکنه جوری گ اون ادم درد و دلاشو فقط ب تو میگ!

زمان خیلی چیزا رو تغییر میده خیلی چیزا رو. 

  • دلآشفت. ..

باتلاقِ عدم..

چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۴۴ ق.ظ

عدم که همیشه مرگ نیست..

میتونه توقف آدم تو زمانی باشه که لازمه بجنگه!

من اسمشو میزارم عدم..

علت توقف هم میتونه نشات گرفته از عشق باشه، تنبلی باشه..

منطق باشه! یا ؟! ...

نمیدونم اما هرآدمی یه جایی میرسه به باتلاق عدم ک لازمه دست و پا بزنه و خلاص کنه خودشو از اون وضعیت..

این وسط به خیلی چیزا! و خیلی کسا چنگ میزنه و هدفش فقط رهایی..

گرچه ب قول ی بزرگ "به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد"

 

پ.ن: این روزا میجنگم با هوس! عقل! زمان! چاره!عشق! و همه چی.. 

الهی بشه همونی ک باید :)

  • دلآشفت. ..

گاها بعضی جاها سیاست هم بد نیس :)

يكشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۱۲ ب.ظ

به نظرم هممون توی یه جایی از زندگی مون قاطع مقابل خودمون وایمسیسیم و میگیم بس کن..

دیشب از اون شبایی بود ک تا خود 4صبح با خودم کلنجار رفتم

خیلی چیزا رو مرور کردم و در انتها به این نتیجه رسیدم

بحثم پوچ بود..

به این نتیجه رسیدم هنوز نفهمیدم کجام!

هنوز متوجه نیستم که اینجای پایی ک من دارم توش قدم برمی دارم راهش این نبود..اصلا چاره اش این نبود..

شاید اصلا من یه عروسک شب خیمه بازی شدم.

باید مواظب خودم و رفتارام بیشتر باشم

چون الان بیشتر تو کانون توجهم و خراب کردم..

جوری ک تیکه های ساختمون دلم هرکدوم ی ور افتاده..

باید عاقلانه تر باشم 

 با سیاست تر :|💛

  • ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۱۲
  • دلآشفت. ..

به نظرم چالشی سراسر فکره و ممنون از ایجاد این چالش توسط آقای جواد (وبلاگ سکوت)

و از دعوت آقا امیر هم ممنون :)

میدونم شاید ی جاهایی بخونید بگید باشه فهمیدیم دنبال عرفان و این چیزایی😂 اما این تجربه قبل مرگ تو ذهنم اومد و بعد نوشتم. یعنی چیزایی ک حس کردم اگ انجام ندم و بمیرم پشیمون میشم ..

1

تجربه اون لحظه ای که بایستم و بگم همونی شد که میخواسم،

این همونی که شد الکی نیستااا همون آدمی که میخوام شدم

صبور، مقاوم در عین حال مهربان و عاقل 

2

موفقیت هنری و علمیم.. برسم ب جایی که در کنار صدای شدیدِ بارون شیر قهوه ام رو بخورم و افتخار کنم به خودم 

3

اون جایی که مطمئن باشم خانوادم ازم راضین..  ته خوشبختیم احتمالا تضمین شدس

 

4

تجربه یه عشقِ سالم و خالص .. در عینِ رسیدن به آرامش

چ عشق مادی و چ عشق معنوی 

 

5

کمک به دلای خسته خانواده های فقر دار.. و سر زدن ب بچه های بیمار و بی سرپرست و رسیدن بهشون..

رفتن ب خانواده سالمندان و خوشحال کردنشون

 

6

لذت بردن از تک تک لحظه های حالم و امیدواری همیشه 

7

پایبندی به اعتقادات و تفکراتم چ الان چ چندین سال دیگ پیش از مرگم

مقبولیت عام (البته به نحو درست :] ) 

 

دیگه نمیدونم اما دغدغه های الانم همیناس✌

نمیدونم کیو دعوت کنم😅 ارتباطم خیلی محدوده..

اما همه اونایی که میبینن این پستو

و الخصوص : لیمووو..  اسمارتیز..داداش مهدی(آقای معلممون)🤓..

مستوووور

جناب آبی آسمانی... یک مسلمان.. تیارااا جان..

آلااا  و جناب زیتون

و اقای جستار که متاسفانه وبلاگشونو پاک کردند البته

  • دلآشفت. ..