گاه نوشت

آخرین مطالب

نعمت

شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۶:۲۶ ب.ظ

وقتی سرشار از امیدی و حریص میشی!
حریص میشی برای بدست آوردن یه چیز فراتر از آنچه ک ممکنه تصاحب کنی
اونوقته که یه دیوار بین تو و همون چیز ممکن ایجاد میشه
میگ قدر اون موقعیت ندونستی؟
اوکی باشه !
پس ازت میگیرمش..
و حالا تو میمونی حال زارت
امیدوارم این اتفاق در حد یه تلنگر باشه
که نشه حقیقت آینده
که فقط خواسته قدرش بیشتر بدونم
بیشتر و بیشتر!
خدا کنه نعمت اش ازم سلب نشه..
💙

پ.ن: ینی اینجا تا مدتی پاتوق غریجات میشه یحمتل😑

  • دلآشفت. ..

یه زفیق مجازی

جمعه, ۲۳ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۲۲ ق.ظ

یه دختری تو صفحات مجازی دارم ک هم دانشگاهی من نیست

اصلا نه همو دیدیم نه هیچی!

حتی رشتمون هم عین هم نیست

حس خوب دارم نسبت بهش ! دوست داشتم باهاش هم کلاسی میبودم :)

حالا یه ارتباط کوچیک صمیمیت از اون موقعی شروع شد ک رفتم حرم و گفتم امشب یادتم!

بعد اون انگار حس نزدیکی مون بهم بیشتر شد خیلی خیلی بیشتر

و چقد دلم میخواس یه سبک ادم این چنینی یا مشابه اش تو کلاس داشتم

هنوزم نمیدونم چ تقدیری بود قبول شدن تو دانشگاه فعلی ام و دوستان فعلی ..

شاید هم زمینه قوی تر شدن خودم و باورم بود نمیدونم..

  • دلآشفت. ..

رفتن یا نرفتن

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۰۳ ب.ظ

اون روز ک اون درخواست امضا کردم مطمئن بودم از رفتن!

گفتم میرم ب دانشگاه جدید و خلاصه احتمالا اونجا خیلی خیلی راضی ترم.

شاید تا هفته پیش هم از انتخابم مطمئن بودم که برم.

ولی چن روزی هست ک دو دل شدم. دوستم گف نرو ! چیزی نمونده چشم بزاری تموم شده. ولی

اینکه چطور تموم بشه هم مهمه! نکنه ب طرز داغون، با معدل نه چندان خوب و علم ناکافی تموم شه

من از اون فارغ التحصیلی میترسم! خیلی هم میترسم!

میگم برم اونجای جدید شاید ک همه چی یادم بره، شاید جو بهتری داشت و چ بسا تمرکزم ببشتر و ببشتر شد.

اما یه طرف دل میگ اگ بری و خوب نباشه چی دختر؟

اگ بری و بدتر از اینجا باشه و تو به همین ور دلت وصل بشه چی؟

قلبم ی جوری میشه از فکر بهش! راس میگ! اگ بدتر باشه چی؟

هزار تا شک و سوال ذهنمه .. شاید بیام و اینجا بنویسم ک بلکه از نوشتن به یه نتیجه برسم..

🤦🏼‍♀️

  • دلآشفت. ..

احساس

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۳:۳۷ ب.ظ

چقدررررر چال کردن احساسات سخته! 

حس میکنم نمیتونم..

شایدم نمیخوام.. تناقض بدیِ  که عقل یه چیز بگ و دل چیز دیگ...

من نمیتونم احساساتم نادیده بگیرم☹☹😑

  • دلآشفت. ..

تیتر خبر : فرزند کشی :)

يكشنبه, ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۵۴ ب.ظ

دختر ۲۲ ساله ای توسط پدر به علت داشتن دوست پسر ، به  آتش کشیده شد !

 

دلم میگیره وقتی این اخبارُ میخونم 

به واژه تدبیر فک میکنم

تو خیالاتم خودمو جای اون دختر میزارم ! اون لحظه ای ک توسط نزدیک ترینش به آتیش کشیده شد..

به اینکه تو فکرش وهم همه وجودشُ گرفته بود ! و قلبی ک از همیشه تند تر میزد

زاویه نگاهمو تغییر میدم

خودمو جای پدری میزارم که فرزندش شده چیزی نقطه مقابل افکارش! 

چیزی ک ازش متنفره.. 

و بار ها و بار ها واژه تدبیر میاد ذهنم 

اینکه پیش از اینکه یه کوچولوی ریزه میزه بیاد تو این زندگی

باید لمسش کنی! بفهمی اش !

باید درک کنی این موجود تازه وارد شاید اصلا شبیه اون چیزی که میخوای نشه! آیا همچنان میتونی بپذیری اش؟

....

من کار اون دختر تایید نمیکنم اما .. کار اون پدر رو ... راستش حتی نمیتونم اسمش رو پدر بزارم!

واژه پدر زیادی سنگینه برای چنین آدمی :)

آدمی ک ب اسم آبرو خون می ریزد.. 

خلاصه اینکه حرف است فراوان ولی من از وکیل های کشور متعجبم ک چرا رو قانون اساسی کشور تغییرات ایجاد نمیکنن؟

چرا حکم قصاص اجرا نباشه برای افرادی ک لیاقت یدک کشیدن اسم پدر رو ندارن؟

چقدر حالم گرفته شد امروز ☹😔

 

  • دلآشفت. ..

هرروز این قبرستون ها از ادم پر میشه

شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۰۴ ب.ظ

صدای جیغ جیغ های ممتدشون فضا رو پر کرده بود.. 

 در رو که باز کردم با داد و همهمه گفتن بیا بیا دلاشفت  بازی کنیم!

ولی خب نمیشد بدون سلام به صاحبِ خونه برم سمت بچه ها..

به رنگی بودن بیرون ساختمون فکر میکردم به اینکه چقد زل زدن به اینجا لذت بخشه

به اینکه چ قشنگه که با نگاه کردن بهش یاد دورانی میفتم ک مامانم برام تعریف میکرد ، به نشستن روی ایوان شون خندیدن با دختر عموش ک بهترین رفیق و همدم اش بود.

خودمو از فکر و خیال بیرون میارم کنار بچه ها میشینم. مشغول بازی ان!

دقت که میکنم بازیِ دو سر باختِ 

بازی ک تمام زندگیت رو باید بریزی تو دایره.. یوهو صدای جیغ شون بلند میشه ک دلاشفت نوبتِ توعه!

جرئت یا حقیقت؟

خندم میگیره.. فک کن اطرافت دختر پسرای ۱۴ ، ۱۵ ساله نشستن و می‌ خوان کنکاش زندگیتو دربیارن البته که یکی از دخترای بزرگ فامیلم کنارمونه

اروم میگم حقیقت .. سوالاتی میپرسیدن از هم که سرم سوت میکشه از روابط شون با ..و ..

از فوش های رکیک ای که بلدن  و ..

تو همهمه بازی میشه ک دخترِ بزرگ فامیل در رو باز میکنه. با شوک توی صورت لب میزنه ک فلانی مُرد

و قلبِ من که میریزه..

درسته نمیشناختم، حتی ارتباط ساده هم نداشتم اما از شوک جمع حالم بهم میریزه..

دلم میگیره از تصویر خندون زنی که چندی پیش از همسرش طلاق گرفته، پدرش از دست داده و حالا هم مادرش!

و دلم از خبر های با شوک ناگهانی میگیره..

دلم از رفتن آدم ها میگیره، بخصوص اگ اون رفتن ناگهانی باشه...

ببین! همه ادما شاید رفتن شون بزارن واسه پاییز اما این رفتنِ ناگهانی عزیزترین ها از همه تلخ تره..

چون هویتیِ ک دیگ باقی نمیمونه و تو قبرستون های شهر چال میشه..

  • دلآشفت. ..

نمیشه بی تیتر باشه؟

چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۵۱ ب.ظ

بابابزرگ این روزا حال خوبی نداره..

حالت تهوع های پی در پی .. همیشه برام وحشتناک بود اینکه بیینم یه پیرمرد یا پیرزن به این حال بیفته.

از لحاظ روحی پدرم خیلی آسیب دیده 

واسه همین راسش حوصله خودمم ندارم چ برسه وبلاگ نویسی

ولی با این اوصاف ب خودم افتخار میکنم.. ب اینکه با هر شرایطی تحت عادت وفق میدم.

دلم میگیره ولی منت نمی‌پذیرم

خسته میشم اما ادامه میدم.

بعضی چیزا اما دوس ندارم ولی کنار میام..

حس میکنم آدمی بنده عادته.. میگذره و بالاخره همه چی درست میشه

این قرنطینه هم خیلیامون زیادی پررنگ کردیم.. شاید واسه ادمی ک دم ب دیقه بیرون بود مهم بود ولی من نه:))))

فقط بحث مرگ و میر مردم سرزمینم حال گیره..

و البته کلاس های مجازی..

احتمالا روزای آتی یه بسته پست برسه دستم و سرش یکم ذوق دارم 😊

  • دلآشفت. ..

چ بگویم نگفته هم پیداست

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۲۱ ب.ظ

ینی کل تفکرات فعلی من بر پایه این هس ک کاااااش اوکی شه همه چی :")

دلم اون روزی میخواد ک بار و بندیل ببندم سمت اونجا..

دور ها آوایی اس ک مرا  می‌خواند 💜

پ.ن: چرا سر پست قبل فک کردین بحث بحث کنکوره🙈 من کنکوری نبودم..

  • دلآشفت. ..

شک

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۴۵ ب.ظ

در حالی که تو دلم ولوله اس واسه نتایج :)

اما صبر و حوصله ام حفظ کردم.. اما دروغ چرا؟ من از اونجا و همه خاطراتش دل کندم..

وجب ب وجب اونجا حس های بد میده بهم..

خاطراتی که دوس ندارم نه تکرار شه و نه حتی مرور بشه برام اما بازم دروغ چرا از این راه جدیدم میترسم .

از اینکه برم پشیمون شم.. از اینکه اینجا اتفاق های خوب منتظرم باشه اما من عجله واسه رفتن کرده باشم

وااااقعا نمیدونم.

هربار که تو سایت ول میخورم تا درس بخونم میگم ک چی؟ نکنه رفتنی شم !

اما ته دلم میگ نمیشم.. اما خب من دلم میخواد بشه، خاله دوست داره بشه، آبجی دوست داره اما نظر مامان بابا دقیق نمیدونم اونام مثل من دو به شک شدن.

تازگی ها دلم میخواد از شر عینک خلاص شم البته ک ابجی معتقده با عینک بهترم ولی خودم با قیافه بدون عینکم بیشتر حال میکنم :)))))

بلکه دکتر رضایت ب لنز بده لاقل..

حسم میگ پاشم ی حالی ب خودم و بابابزرگ بدم غذا درست کنم اما اون یکی حس میگ بکپ سر جات :|

میگذره این روزا اما عمر منم میگذره خب !

  • دلآشفت. ..

گویا غریب گیر افتادیم

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۱۰ ب.ظ

به خونه برگردیم،  خونه آغوش حسینِ ..مگه نه؟ 

و این تکرار میشه مدام  تو گوشم..

عجیب غریب گیر افتادیم..عجیب

  • دلآشفت. ..