گاه نوشت

آخرین مطالب

مرور خاطرات این شهر ۱

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۱۳ ق.ظ

یکی از بچه های ترم پایینی دانشگاه باهام رفیق شده و گاهی درد و دل میکنه

اون شب خیلی چیزا برام تعریف کرد و از دغدغه هاش گفت و حس کردم چقد میفهمم..

اون شبی که رو تختم دراز کش شده بودم و نوتیفیکشن گوشیم به صدا در اومد یادم نمیره.

پیام از دختری که نه دیده بودمش و نه حتی میشناختم

خودشو ترم یکی معرفی کرد و تمام تفکرات منو به چالش کشید

ازم حسابی راجع به اعتقادات و پوشش و این حرفا پرسید. از طرد شدن بخاطر محجبه شدنش و .. پرسید.

و من راستش هیچ وقت این چیزا واسم مهم نبود.  کلا از همون اول آدمی بودم که نه خودم به اعتقادات بقیه کار داشتم نه اجازه میدادم کسی به تفکراتم کار داشته باشه.

از همون اول هم دختر پر جنب و جوش بودم از اینا که باید وجب به وجب کانون ها شخم میزدم که بیینم چخبره!

اون دختر حرف میزد و من تمام خاطرات ترم های اولم مرور میشد!

تک تک چالش هایی که میگفت رو من همون ترم یک رد کرده بودم .

هیچ وقت معنای طرد شدن نفهمیدم اما اینکه با این تفکرات هرجایی نباشم رو چرا! البته انتخاب خودم بود و سر این دخترای کلاس حرص میخوردن .

مثل اون شب که تولد رفیق صمیمی ام بود، قرار بود یه جمع دخترونه صمیمی باشیم که پسرام اضافه شدن .

و من؟ نتونستم که بمونم.. بهانه جور کردم و رفتم از جایی که جای من نبود.

نمیدونم تا چه حد داشتن این تفکرات سنتی میتونه مانع از شادی های موضعی بشه که هم سن و سالام تجربه میکنن.

اما اینا گفتم تا برسم به این..

سلی میگف دلاشفت از این شهر به شهر دیگ نرو! اون انتقالی که مد نظرت گرفتی واسه رفتن درست نیس

اون شهر خیلی ازاد تر از اینجاس! این اشتباه نکن ..

و من دوست نداشتم تو چشماش نگاه کنم و بپرسم چی اینجا متناسب با تفکرات من بود که اونجا نباشه؟

و نگفتم.. سکوت کردم.. و دوباره تمام خاطرات این شهر برام تکرار شد.

 

  • دلآشفت. ..

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی