گاه نوشت

آخرین مطالب

شب چرا می کشد مرا؟

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۰، ۰۳:۱۴ ب.ظ

اون شب فوق العاده بود ..خیلی.. خیلی زیاد

یه محیط مثلا ورزشی خلوت که دور تا دورش پنجره بود و ساعت ۱ شب!

هندزفری گذاشته بودم و غرق شدم تو اون فضا 

دو تا آینه ای ک تو باشگاه زده شده بود 

محیط اون شب خیلییی خیلی خاص بود واسم.

و من؟ چقدررررر اون شب دلم لرزید! 

نمیتونم توصیفش کنم.  اما خیلی  خیلی خوب بود

کاش آدم میتونست احساساتش ب ادما مطرح کنه

کاش تو قلبمون نمیموند و چال نمیشد.. ولی اگ تقدیر بخواد، خدا بخواد 

احساسات ادما شاید به هم دیگ برسه.. 

#باشگاه خوابگاه #میم.میم😅 

 

  • دلآشفت. ..

یادمانِ ما چیه؟

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۴۰۰، ۰۴:۱۷ ب.ظ

کتابخونه محیط آرومی داره .  حس میکنم تو اوقات فراغت هم میتونه انتخاب مناسبی باشه..

البته اگر اینجا هیچ آشنایی نباشه،  آدمی، نگاهی ، صدایی که گره به گره تو رو به ریشه های خاطرات قدیمی ات برسونه..!

هر صندلی اینجا یادمانِ یه آدمی قبل از توعه . آدمی که شاید ماهِ پیش، سال پیش اینجا نشسته و زل زده به صفحات کتاب و جزوه ای که اونو به نقطه آینده تو رسونده.

شاید هم غم و رنجی که لا به لای صفحات کتاب و تست های کنکور پنهانش کرده هنوز عطرش رو میز رو و صندلی فعلی تو مونده باشه. اولش محتاط بودم سعی میکردم با ماسک روی صورتم قاطی کتابا شم و از محور گرد صورتم دو تا چشم باقی بمونه که اونم تو حالت سر به زیر و زل زده به کتاب پنهون میشه.

امروز تو تاریخ از ما فقط چشم هامون از اجزا صورت  باقی مونده.. چشم هایی که یاد گرفته بدون تکلم با آدما ارتباط بگیره، لبخند بزنه و حتی بغض کنه و نگاهشو از آدمای اطرافش بدزده. 

نمیدونم هدف از اومدن من به این هیاهوی دنیا چی بوده؟ رسالت من تو این دوران..تو این تاریخ برام باور نکردنیه .

مثلا میشد که الان نمیومدم و میزاشتم ۱۰۰ سال دیگ.. ولی اخه ۱۰۰ سال دیگه آیا مطمئنی که هنوز این جهان وجود داره؟ و جوابم نه عه .. انقد همه چیز بعد ویروس غیرقابل پیش بینی که نمیتونم بگم فردایی در کره زمین وجود داره.

اما خب میشد ۱۰۰ سال قبل تر میومدم.. ولی اون زمان هم که جنگ و شهادت بوده و من؟ آدم دوره اسارت و خاکریزه نمیتونم باشم.. آدم قیام و جمهوریت!

پس فعلا بین ۱۰۰ سال قبل الان و ۱۰۰ سال بعد ، همین زمان فعلی منطقی تره.

نمیدونم اینا اثر تشویش کتاب مصطفی مستوره یا حال دل خودم گنگه.. ولی خب شکر میکنم شکر بابت رفتار خوب اون آدم سیاه پوست توی تاکسی .. که کمی خودشو آورد جلو و ازم فاصله گرف که حس امینت ام زیاد شه

تهش هم نزاشت هزینه تاکسی حساب کنم و من نه بخاطر هزینه که بخاطر محبت بین انسان ها امروز عمیق خندیدم

من هنوزم به این زمین و آدماش امیدوارم.. یه روزی همه چی درست میشه.. میشه..

  • دلآشفت. ..

اولین باره که دلم میخواد اونجا بودم!

يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۰۹ ق.ظ

دچار یه حس متناقضم ! فلسفه بعضی دروس و کاربردش نمیفهمم 

کاش شهر دانشجوییم بودم و با استادا گپ میزدم ..

  • دلآشفت. ..

آزمون!

پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۱۸ ق.ظ

از اتفاقات خوب بگو!

مثلا چی؟ 

مثلا اینکه هنوز ۴۵ روز تا امتحانات فرصت داری و اگ بخوای میتونی به هر آنچه که مد نظرت برسی!

درسته بخاطر درگیری فکری برای رفتن به اون یکی دانشگاه شل کردی ولی دیگ ول نکن!

حس تنهایی و غربت داری؟

فک میکنی ۳ سالِ دیگه این اصن مهمه برات؟

میگی باید تو لحظه حال بود؟

خب اخه دختر الانم که تو فکر آینده نیومده ای ..فعلا که بر نگشتی غمت چیه؟ 

چه بسا برگشتی و همه اوضاع خوب بود.

ث.ا میگف دختر نگران نباش همین موندنِ تو ، رفاقت شکل گرفته بین مون بی حکمت نیست نترس.

و من وسط این همهمه به  پیشرفت هنری هم فک میکنم به اوج رسیدن و این خوبه.

ی چیز دیگ که درسی هست

.. دوس داری اون ازمون پیش روت چطور بگذره؟ 

افرین پس قدر موقعیت رو بدون

رفیق بازی و جینگولک بازی نه علم میشه برات، نه نون و آب!

 

و من باید محور اصلی فکریم بشه اون آزمون و اخ اگ بشه :)

  • دلآشفت. ..

یک

پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۱۱ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ آبان ۰۰ ، ۰۲:۱۱
  • دلآشفت. ..

نشد که بشه اما مهم نیست

دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۰۶ ق.ظ

امروز رفتم اون مکان معنوی.. یه دل سیر نگاهش کردم!

درسته ک دیگ ناچارم تا آخر تحصیلم همینجا بمونم و نه مهمان میشم دانشگاه دیگ نه منتقل

ولی خوشحالم خیلی! 

میام میگم ..

مطمئن بودم اگ نشه تموم میشم! گریه امونم میبره ولی الان؟

بی تفاوتم و شایدم خوشحالم

دلیلش خیلی چیزاس ک میگم

دلاشفت شدید دوستت دارم تو یکی از قوی ترین دخترایی که دیدم خیلی خیلی دوستت دارم

💙💙

  • دلآشفت. ..

به خانه وبلاگ بر میگردم

يكشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۳۳ ق.ظ

پست های رمز دار قبلی چیز خاصی نیس و بیشتر جهت اینکه یه جا داشته باشم نوشتم

ولی به زودی مفصلا یه چیزایی عمومی منتشر میدم :)

البته نمیدونم وبلاگ اصلا مخاطبی داره یا نه 😅

  • دلآشفت. ..

خاطرات اون شهر ۳

يكشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۳۱ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ آبان ۰۰ ، ۰۲:۳۱
  • دلآشفت. ..

خاطرات این شهر ۲ (رمز دار)

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۰، ۰۳:۵۱ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ مهر ۰۰ ، ۱۵:۵۱
  • دلآشفت. ..

مرور خاطرات این شهر ۱

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۱۳ ق.ظ

یکی از بچه های ترم پایینی دانشگاه باهام رفیق شده و گاهی درد و دل میکنه

اون شب خیلی چیزا برام تعریف کرد و از دغدغه هاش گفت و حس کردم چقد میفهمم..

اون شبی که رو تختم دراز کش شده بودم و نوتیفیکشن گوشیم به صدا در اومد یادم نمیره.

پیام از دختری که نه دیده بودمش و نه حتی میشناختم

خودشو ترم یکی معرفی کرد و تمام تفکرات منو به چالش کشید

ازم حسابی راجع به اعتقادات و پوشش و این حرفا پرسید. از طرد شدن بخاطر محجبه شدنش و .. پرسید.

و من راستش هیچ وقت این چیزا واسم مهم نبود.  کلا از همون اول آدمی بودم که نه خودم به اعتقادات بقیه کار داشتم نه اجازه میدادم کسی به تفکراتم کار داشته باشه.

از همون اول هم دختر پر جنب و جوش بودم از اینا که باید وجب به وجب کانون ها شخم میزدم که بیینم چخبره!

اون دختر حرف میزد و من تمام خاطرات ترم های اولم مرور میشد!

تک تک چالش هایی که میگفت رو من همون ترم یک رد کرده بودم .

هیچ وقت معنای طرد شدن نفهمیدم اما اینکه با این تفکرات هرجایی نباشم رو چرا! البته انتخاب خودم بود و سر این دخترای کلاس حرص میخوردن .

مثل اون شب که تولد رفیق صمیمی ام بود، قرار بود یه جمع دخترونه صمیمی باشیم که پسرام اضافه شدن .

و من؟ نتونستم که بمونم.. بهانه جور کردم و رفتم از جایی که جای من نبود.

نمیدونم تا چه حد داشتن این تفکرات سنتی میتونه مانع از شادی های موضعی بشه که هم سن و سالام تجربه میکنن.

اما اینا گفتم تا برسم به این..

سلی میگف دلاشفت از این شهر به شهر دیگ نرو! اون انتقالی که مد نظرت گرفتی واسه رفتن درست نیس

اون شهر خیلی ازاد تر از اینجاس! این اشتباه نکن ..

و من دوست نداشتم تو چشماش نگاه کنم و بپرسم چی اینجا متناسب با تفکرات من بود که اونجا نباشه؟

و نگفتم.. سکوت کردم.. و دوباره تمام خاطرات این شهر برام تکرار شد.

 

  • دلآشفت. ..