گاه نوشت

دوستدار نسبی تو ۱

شنبه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۱، ۰۳:۳۱ ق.ظ

میدونی چیه؟

راستش من لودگی بلد نیستم..از عشوه های دخترونم زیاد سر در نمیارم

نمیتونم الکی قربون صدقه برم و جوری خط چشم بکشم که حالت چشمام خمار شه..

من زندگیو خیلی ساده میگیرم.

مهم نیس واسم که لباسای مارک بپوشم اما دوست دارم همیشه رنگ مانتو و روسری هام رو یکی کنم

از اینا نیستم که برم کافه و خیلی راحت ۲۰۰ تومن خرج کنم

من کافه میرم ولی..

نهایتا تا ۴۰ ۵۰ تومن سفارش میدم..

نمیتونم کفش پاشنه بلند بپوشم ولی عاشق کتونی ام.

سادگی رو به تمام چیزای دنیا ترجیح میدم .. ولی خب تو رو هنوز نمیدونم.

اما.. اگه قطعی بفهمم با تمام سادگی های ایده آل من از زندگی کنار میای برام عزیز ترین میشی و تا ابد کنارت هستم

ولی اگه قراره تو این ابعاد با هم متفاوت باشیم امیدوارم قبل عمیق تر شدن احساساتمون چیزی بین مون رخ نده

دوستدار نسبیِ تو _دلاشفت

میگم نسبی چونکه هنوز خودمم مطمئن نیستم دوستت دارم یا نه:)

  • دلآشفت. ..

مادربزرگ

پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۰، ۱۰:۴۲ ب.ظ

مادربزرگ رفت..

برای همیشه.. تا ابد🥀

بمونه اینجا تا بعدا بنویسم

  • دلآشفت. ..

شب چرا می کشد مرا؟

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۰، ۰۳:۱۴ ب.ظ

اون شب فوق العاده بود ..خیلی.. خیلی زیاد

یه محیط مثلا ورزشی خلوت که دور تا دورش پنجره بود و ساعت ۱ شب!

هندزفری گذاشته بودم و غرق شدم تو اون فضا 

دو تا آینه ای ک تو باشگاه زده شده بود 

محیط اون شب خیلییی خیلی خاص بود واسم.

و من؟ چقدررررر اون شب دلم لرزید! 

نمیتونم توصیفش کنم.  اما خیلی  خیلی خوب بود

کاش آدم میتونست احساساتش ب ادما مطرح کنه

کاش تو قلبمون نمیموند و چال نمیشد.. ولی اگ تقدیر بخواد، خدا بخواد 

احساسات ادما شاید به هم دیگ برسه.. 

#باشگاه خوابگاه #میم.میم😅 

 

  • دلآشفت. ..

یادمانِ ما چیه؟

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۴۰۰، ۰۴:۱۷ ب.ظ

کتابخونه محیط آرومی داره .  حس میکنم تو اوقات فراغت هم میتونه انتخاب مناسبی باشه..

البته اگر اینجا هیچ آشنایی نباشه،  آدمی، نگاهی ، صدایی که گره به گره تو رو به ریشه های خاطرات قدیمی ات برسونه..!

هر صندلی اینجا یادمانِ یه آدمی قبل از توعه . آدمی که شاید ماهِ پیش، سال پیش اینجا نشسته و زل زده به صفحات کتاب و جزوه ای که اونو به نقطه آینده تو رسونده.

شاید هم غم و رنجی که لا به لای صفحات کتاب و تست های کنکور پنهانش کرده هنوز عطرش رو میز رو و صندلی فعلی تو مونده باشه. اولش محتاط بودم سعی میکردم با ماسک روی صورتم قاطی کتابا شم و از محور گرد صورتم دو تا چشم باقی بمونه که اونم تو حالت سر به زیر و زل زده به کتاب پنهون میشه.

امروز تو تاریخ از ما فقط چشم هامون از اجزا صورت  باقی مونده.. چشم هایی که یاد گرفته بدون تکلم با آدما ارتباط بگیره، لبخند بزنه و حتی بغض کنه و نگاهشو از آدمای اطرافش بدزده. 

نمیدونم هدف از اومدن من به این هیاهوی دنیا چی بوده؟ رسالت من تو این دوران..تو این تاریخ برام باور نکردنیه .

مثلا میشد که الان نمیومدم و میزاشتم ۱۰۰ سال دیگ.. ولی اخه ۱۰۰ سال دیگه آیا مطمئنی که هنوز این جهان وجود داره؟ و جوابم نه عه .. انقد همه چیز بعد ویروس غیرقابل پیش بینی که نمیتونم بگم فردایی در کره زمین وجود داره.

اما خب میشد ۱۰۰ سال قبل تر میومدم.. ولی اون زمان هم که جنگ و شهادت بوده و من؟ آدم دوره اسارت و خاکریزه نمیتونم باشم.. آدم قیام و جمهوریت!

پس فعلا بین ۱۰۰ سال قبل الان و ۱۰۰ سال بعد ، همین زمان فعلی منطقی تره.

نمیدونم اینا اثر تشویش کتاب مصطفی مستوره یا حال دل خودم گنگه.. ولی خب شکر میکنم شکر بابت رفتار خوب اون آدم سیاه پوست توی تاکسی .. که کمی خودشو آورد جلو و ازم فاصله گرف که حس امینت ام زیاد شه

تهش هم نزاشت هزینه تاکسی حساب کنم و من نه بخاطر هزینه که بخاطر محبت بین انسان ها امروز عمیق خندیدم

من هنوزم به این زمین و آدماش امیدوارم.. یه روزی همه چی درست میشه.. میشه..

  • دلآشفت. ..

اولین باره که دلم میخواد اونجا بودم!

يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۰۹ ق.ظ

دچار یه حس متناقضم ! فلسفه بعضی دروس و کاربردش نمیفهمم 

کاش شهر دانشجوییم بودم و با استادا گپ میزدم ..

  • دلآشفت. ..

آزمون!

پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۱۸ ق.ظ

از اتفاقات خوب بگو!

مثلا چی؟ 

مثلا اینکه هنوز ۴۵ روز تا امتحانات فرصت داری و اگ بخوای میتونی به هر آنچه که مد نظرت برسی!

درسته بخاطر درگیری فکری برای رفتن به اون یکی دانشگاه شل کردی ولی دیگ ول نکن!

حس تنهایی و غربت داری؟

فک میکنی ۳ سالِ دیگه این اصن مهمه برات؟

میگی باید تو لحظه حال بود؟

خب اخه دختر الانم که تو فکر آینده نیومده ای ..فعلا که بر نگشتی غمت چیه؟ 

چه بسا برگشتی و همه اوضاع خوب بود.

ث.ا میگف دختر نگران نباش همین موندنِ تو ، رفاقت شکل گرفته بین مون بی حکمت نیست نترس.

و من وسط این همهمه به  پیشرفت هنری هم فک میکنم به اوج رسیدن و این خوبه.

ی چیز دیگ که درسی هست

.. دوس داری اون ازمون پیش روت چطور بگذره؟ 

افرین پس قدر موقعیت رو بدون

رفیق بازی و جینگولک بازی نه علم میشه برات، نه نون و آب!

 

و من باید محور اصلی فکریم بشه اون آزمون و اخ اگ بشه :)

  • دلآشفت. ..

یک

پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۱۱ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ آبان ۰۰ ، ۰۲:۱۱
  • دلآشفت. ..

نشد که بشه اما مهم نیست

دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۰۶ ق.ظ

امروز رفتم اون مکان معنوی.. یه دل سیر نگاهش کردم!

درسته ک دیگ ناچارم تا آخر تحصیلم همینجا بمونم و نه مهمان میشم دانشگاه دیگ نه منتقل

ولی خوشحالم خیلی! 

میام میگم ..

مطمئن بودم اگ نشه تموم میشم! گریه امونم میبره ولی الان؟

بی تفاوتم و شایدم خوشحالم

دلیلش خیلی چیزاس ک میگم

دلاشفت شدید دوستت دارم تو یکی از قوی ترین دخترایی که دیدم خیلی خیلی دوستت دارم

💙💙

  • دلآشفت. ..

به خانه وبلاگ بر میگردم

يكشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۳۳ ق.ظ

پست های رمز دار قبلی چیز خاصی نیس و بیشتر جهت اینکه یه جا داشته باشم نوشتم

ولی به زودی مفصلا یه چیزایی عمومی منتشر میدم :)

البته نمیدونم وبلاگ اصلا مخاطبی داره یا نه 😅

  • دلآشفت. ..

خاطرات اون شهر ۳

يكشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۳۱ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ آبان ۰۰ ، ۰۲:۳۱
  • دلآشفت. ..