گاه نوشت

آخرین مطالب

هرروز این قبرستون ها از ادم پر میشه

شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۰۴ ب.ظ

صدای جیغ جیغ های ممتدشون فضا رو پر کرده بود.. 

 در رو که باز کردم با داد و همهمه گفتن بیا بیا دلاشفت  بازی کنیم!

ولی خب نمیشد بدون سلام به صاحبِ خونه برم سمت بچه ها..

به رنگی بودن بیرون ساختمون فکر میکردم به اینکه چقد زل زدن به اینجا لذت بخشه

به اینکه چ قشنگه که با نگاه کردن بهش یاد دورانی میفتم ک مامانم برام تعریف میکرد ، به نشستن روی ایوان شون خندیدن با دختر عموش ک بهترین رفیق و همدم اش بود.

خودمو از فکر و خیال بیرون میارم کنار بچه ها میشینم. مشغول بازی ان!

دقت که میکنم بازیِ دو سر باختِ 

بازی ک تمام زندگیت رو باید بریزی تو دایره.. یوهو صدای جیغ شون بلند میشه ک دلاشفت نوبتِ توعه!

جرئت یا حقیقت؟

خندم میگیره.. فک کن اطرافت دختر پسرای ۱۴ ، ۱۵ ساله نشستن و می‌ خوان کنکاش زندگیتو دربیارن البته که یکی از دخترای بزرگ فامیلم کنارمونه

اروم میگم حقیقت .. سوالاتی میپرسیدن از هم که سرم سوت میکشه از روابط شون با ..و ..

از فوش های رکیک ای که بلدن  و ..

تو همهمه بازی میشه ک دخترِ بزرگ فامیل در رو باز میکنه. با شوک توی صورت لب میزنه ک فلانی مُرد

و قلبِ من که میریزه..

درسته نمیشناختم، حتی ارتباط ساده هم نداشتم اما از شوک جمع حالم بهم میریزه..

دلم میگیره از تصویر خندون زنی که چندی پیش از همسرش طلاق گرفته، پدرش از دست داده و حالا هم مادرش!

و دلم از خبر های با شوک ناگهانی میگیره..

دلم از رفتن آدم ها میگیره، بخصوص اگ اون رفتن ناگهانی باشه...

ببین! همه ادما شاید رفتن شون بزارن واسه پاییز اما این رفتنِ ناگهانی عزیزترین ها از همه تلخ تره..

چون هویتیِ ک دیگ باقی نمیمونه و تو قبرستون های شهر چال میشه..

  • دلآشفت. ..

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی