دستاشو آورد نزدیکِ مامان، همین طور که خودشو میچسبوند بهش یه نگاه ریزی به من کرد..
مثل آدمایی که صاحب یه چیزن و به کل دنیا میفهمونن که این ماله منه چشماش ریز کرد
و گفت مامانِ خودمه
خندم گرفت. ولی ته دلم غم! زن عمو میگف چند روزیه که بی تاب مادرشه و حالا چون حس نزدیکی به مامان من داره ، میخواد صاحبش شه..
راستش بگم این بچه خیلی دوست ندارم، یعنی مثل بچگی هام عاشق هر بچه ای نمیشم..
از دیدن هر بچه ای ذوق نمیکنم.. ولی اگ بخوامش؟ شدیدا میخوامش . شدید یعنی قید همه چیو بزنم تا محکم بغلش کنم.
مامان بابای این بچه شاغلن و غالب اوقات بچه، با مادربزرگ هاش میگذره..
و این به دلم غم میده که اگ من زنده باشم، اگه یه وقت یه بچه داشته باشم
وقتایی ک شاغلم چطور بچه من نبود من تحمل میکنه؟ حتی اگ پیش بهترین مامان بزرگ دنیا باشه..
و به خودم فکر میکنم، شاید من شرایطم مثل اون نبود و خانواده شاغلی نداشتم
ولی پناه غصه و ناراحتیم میشد اینکه برم ورِ دلِ خاله..البته که چون میدونستم اونم نمیفهمتم هیچی بهش نمیگفتم..
شاید چون اون ارتباطی که باید با بابا و مامانم نداشتم! نه که بد باشن..
مامان باباها همیشه فکر میکنن حرف درستُ میگن و راه درست میرن..
ولی خبلی وقتا که باید دست بچشون بگیرن نمیگیرن! راستش حس میکنم بخش اعظم ایران فعلی ما همینه
پناه دلتنگیامون میشه دوستمون! جای اینکه کنار بغل مامانت بابات سرریز کنی همه چیو..
وقتی میگم همه چی رو یعنی همه چی رو! حتی مورد هایی که خیلی خصوصی تر از این چیزاس ک بیان شه
بشکونیم حصاری که بین تو و اون ریشه دوانده..
نمیدونم بتونم یا نتونم اما، اگ بچه دار شم احتمالا یه روز از هفته میزارم به اسم روزِ حرف
که بشنویم که بشنوه!که ثابت کنم هیچ کس برای تو مادر نمیشه و هیچ کس برای من فرزند..