شلوغی این روزها موقتا پر..
این چند روز دمار از روزگارم در اومد ک نگم!
منی که تا نیمه های شب لامپ اتاقم روشن و مشغول دید زنی در صفحات مجازی بودم ناچار شب ها میخوابیدم
و صبح سر ۸ گوش به زنگ..
که فلان مسئول تماس بگیره بگه واسه کارام چیکار کنم؟
و منی ک ته همهههه این دویدن ها، صبح بیدار شدن ها ، به این و اون رو زدن ها فهمیدم معاونت فرهنگی دانشگاه
واسه دانشجو تره هم خورد نکرده و صرفا دنبال پول به جیب زدن خودشه!
برای منی ک بچه کف معاونت شده بودم و درگیر یه جشنواره هنری حاضر به نوشتن یه نامه مختصر هم نشدن..
تازه پول کار دانشجویی هم کم دادن :| (خسیس های پولدارِ گدا)
خلاصه اینجانب بر سر کوفت که چ اشنباه و خبطی بود کار کردن برای معاونت:/
حالا اگ از خیر اون ماجرا هم بگذرم. نقطه مثبت ماجرا اون شخصِ شخیصی بود که نه من میشناخت نه هیچی
صرفا از روی یک صحبت مختصر گف ک کمکت میکنم (این ماجراش طولانیه شاید بعد ها گفتم البته فعلا کمکی نکرده)
و من ک از اشخاص مختلف ضربه خوردم یا اگ نخوردم خیر هم ندیدم متعجب شدم
ک هنوزم این مدل آدم هست..
راستش این روزا آنقدر حرف دارم، کلاف ها پیچیده بهم ک حد نداره.
از تعصب شخصی که مانع زندگی عادی من شده! تا نفهمیدن زندگی توسط ام.. واقعا متنفرم از اینکه حصار اطرافم بکشم..تا حدی ک دلم خواست ته دلم واسش آرزوی مرگ کنم ولی..
فک کنم زیادی سانسور های پشت پرده برداشتم امروز تا همینجا هم کفایت می کند
پ.ن: پسر عمو کوچیکه چقد عوض شده! چقدر بزرگ شده .. قبلا یه زمانی ازش ب شدت بدم میومد نه فقط من که کل خاندان! ولی تازگی ها برادر کوچیکِ شده و چقدر رفتارش متفاوت 😍
- ۰۰/۰۶/۱۰