گاه نوشت

به کانال نویسی کوچ کردم

جمعه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۳، ۰۸:۳۶ ب.ظ

من خیلی وقته تو تلگرام مینویسم

اگر لینک کانالم خواستید پیام بدید بفرستم براتون.

  • دلآشفت. ..

بعد مدت های طولانی سلام !

شنبه, ۲۳ تیر ۱۴۰۳، ۰۶:۲۴ ب.ظ

خیلی وقته چیزی اینجا ننوشتم. :)

کسی هنوز اینجا خواننده هست؟

 

  • دلآشفت. ..

تعاملات :)

شنبه, ۷ مرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۵۹ ق.ظ

دوستم میگف که تو سرشار از احساسات متمایزی ولی اینو به همه نشون نمیدی

چرا چیزی که تو وجودت هست و سرکوب میکنی ؟

ولی خب:))) نمیدونستم واقعا چی بگم

از خجالت نمیتونم یا از شرم و حیا ولی هرچی هست شایدم دوست ندارم.

مثل اون روز ک مسئول مون برگشت بهم گف تو خیلی دختر آرومی هستی و من فقط لبخند زدم.

اینکه آدمای بیرونم هرکدوم منو یه طور می ببینن جالبه برام! 

شخصیت ام مثل پازلی شده،  که هرکس یه بخشی دستش گرفته و از چینش تمام اون پازل ها شخصیت کلی من به دست میاد

ضعف و قوت هایی که نمیدونم.

مثلا فکر نمیکردم زیادم خوش سر زبون باشم .. فکر می‌کردم همون بچه آرومه ام .

ولی وقتی تو کافه اون خانم مو بلوند که قرار بود هفته بعد از ایران برای همیشه بره نشست رو به روم و گف تو چقدر خوب حرف میزنی بچه .. حض میکنم از هم صحبتی باهات

باعث شد پروانه های قلبم روشن بشه :) 

و چقدر دلم براش تنگ شده.

من تعامل با آدما خیلی دوست دارم . نقاط قوت و ضعف ام شاید مثل یه پتک اما به هرحال میریزن سرم

شاید این وسط یه جا دلت بگیره،  اما خب جهان پر رنجه !

نمیشه یه گوشه نشست و نظاره شلوغی شد فقط.

  • دلآشفت. ..

حتی اگه دستامو به وسعت آسمون باز کنم..

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۲:۴۴ ق.ظ

چن ماهی میشد که رمز بیان رو گم کرده بودم و از طرفی نمیخواستم وبلاگ جدید بزنم.. اما خب بالاخره در بایگانی هام یافت شد و دوباره تو وقت خلوت پناه آوردم :)))))

اون روز رزیدنت بالین زهرا . ز بهم پیام داد و بابت پروژه حرف زد.

دروغ نیست بگم تو آسمونا بودم:)

داشتم شاد و شنگول تو عالم خودم سیر می کردم. که با دیدن یه پیام از بچه های دانشگاه بقیه الله جا خوردم.

اصلا اینکه منو از کجا پیدا کرده بود یه مساله بود و اینکه میدونست من تو پروژه شرکت کردم و داره به نتیجه میرسه بحث بعد.

راستش دلم نمیخواست جوابش رو دقیق و کامل بدم. میدونستم اگه شروع کنم قراره ساعت ها صحبت کنه احتمالا ..

با خواهرم که صحبت کردم گف  لازم نیست درگیرش بشی و جواب نده اصلا.

بنابراین تصمیم گرفتم فعلا جوابش کامل ندم..  با اینکه رشته و فیلدش قطعا بعدا کمکم میکرد. ولی خب اول باید بیشتر میشناختمش تا بعداً.

من فک کنم تو دنیای موازی یا دانشجوی ادبیات تهران بودم یا یه رشته تو بقیه الله نمیدونم.

بعد پیام اون فرد یاد ت . آ افتادم . فکرم درگیر خودش و روحیه شه.. کاش همین طور خوب بمونه. 

این مدت آنقدر بچه های دانشگاهمون در حال تغییرن که میترسم.. میترسم از تغییرات تدریجی اون هم.

رفیقی که روزی الگوی من بود از لحاظ باور و عقیدت الان اون قدر تغییر کرده که دیگ واااقعا نمیشناسم..

ولی ت . آ ؟ نمیدونم..

کاش یه چیزایی/ جاهایی دست و بالم نمی بست و میتونستم باهاش صحبت کنم قبل اینکه شخصیت فعلی اش از دست بدم. 

پس میتونم فقط بشینم و برا خوشبختی اش دعا کنم! و چی از این بهتر که تو زندگیش آروم باشه و خوشبخت؟ 

ولی خبببب باید اعتراف کنم که دلم تنگه واسه اون روزایی که ترس این اتفاقات آنقدر نبود! و من دیگه نمیتونم به اون نقطه فعلا برسم حتی اگ دستامو به وسعت آسمون باز کنم.

  • دلآشفت. ..

پروژه مطالعهxx

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۰۵ ق.ظ

ما یه  تیم چند نفره ایم تو دانشگاه که فارغ از کانون/ انجمن/ بسیج و .. دور هم جمع شدیم و ×× مطالعه می کنیم.

چون سال گذشته حال مساعدی نداشتم به میس  پیام دادم که من نمیتونم ادامه بدم و نیاز به خلوت دارم.

اونم علت رو جویا شد و از دغدغه هام براش گفتم.. گفتم دیگه حتی نمیخام به ادامه تحصیل بعدش فکر کنم

میخام بعد فارغ التحصیلی همه چیو رها کنم و برگردم شهرم. هدفمم دیگ قبولی تهران نیست مگه اونا ک ادامه دادن راضین؟

روز جلسه رسید و مستر ×× شروع کرد به توضیحات مربوطه و دیگه دیدم جاش الانه که به رو بیارم و بگم قضیه رو که واقعا نمیخوام تو این گروه باشم و ادامه بدم.

واکنشش به حدی جدی شد که از حرف و تصمیمم منصرف شدم. چیزی در مورد شخصیتم به رو آورد که متعجب فقط نگاهش کردم و سکوت کردم.چقدر حرفش حق بود!  

خلاصه موندم.. نموندم که یه سری حرفای تئوری شده حفظ کنم. موندم که برسم به همون نقطه ای که مستر ×× گف(که احتمالا توی یه پست به صورت رمزی بنویسم).

من از مستر و این گروه تعریف مساعدی نشنیدم. اما من دیگ یه ادم ۱۸ ساله نیستم که بخاطر حرف بقیه از یه جمع دوری کنم. گفنم تجربه حضور رو به جون میخرم و اگ بد بود با بهونه خارج میشم.

ولی بعد رفتن دیدم همه چیز اصولی و مرتب و منظم و در چارچوبه.

راستش بگم شرکت تو این جمع برای من دست آورد های مناسبی داره . تحلیل اوضاع، لفظ صحیح کلام توی یه جمع ناآشنا و دوری کردن از تصورات اشتباه.

فعلا که ادامه میدم تا ببینم خدا چی میخواد. 

[ اون مستری که اینجا ذکر کردم هیچ ارتباطی با پست قبل نداره :) البته ک ب گمانم همو میشناسن ]

  • دلآشفت. ..

دوستدار نسبی تو۲

يكشنبه, ۶ فروردين ۱۴۰۲، ۰۸:۰۴ ب.ظ

تفکیک احساساتِ پاک و هیجانات هورمونی اونجاست که بفهمی روح ات درگیر شده یا نه.

یعنی اگ روح انسانی ات به سمت کمال بودن پیش بره میتونی این دست آورد رو برای خودت جشن بگیری

حتی اگ ب او نرسی. چون در نهایت ب دست آورد های خیلی بزرگتری رسیدی.

اعتراف میکنم تو دنیای خیالی ام دیگه هیچ کسی با این مشخصه ها توی ذهنم پیدا نمیشد.

اعتراف میکنم دیگ گمان ذهنی ام بر این بود که من؟ دوست داشتنی نیستم چون خط قرمز های بیش از حد پررنگی دارم

اعتراف میکنم که نقش خدا تو زندگیم کمرنگ تر شده بود.

و اعتراف میکنم این مدت آنقدر خودم رو با درس و چالش ها پر کرده بودم تا اثری از او به جا نماند.

...

اما زندگی پر از اتفاقات ناباوره، پر از آشنا شدن با آدم هایی که تا به حال قبل این ندیدی.

نمیتونم بگم رسیدن به او توی زندگی ام مفهومی نداره.. من به خودم ماه هاست فرصت دادم که بفهمم احساستم  کاذبه و غلیان احساساته .

ولی حتی وجودِ او از دور هم نگاه منو به عشق متمایز کرده.. دست گذاشته روی قلبم و یاد داده که عشق حقیقی چی میشه..

من آدم سرزنش گری بودم از اینکه آدم های مختلف با خودم رو رد کرده بودم. از اینکه وقتی z از یه دانشگاه دیگ پیام داد و بهم گفت میشه بیشتر آشنا شیم؟ لطفا اعتماد کن.. دستِ رد به خواسته هاش زدم. نه برای اینکه ازش بدم میاد فقط ب این دلیل که حس میکردم احساساتی ک ممکنه باهاش داشته باشم عمیق نمیشه، نمیتونه روح شلوغ منو آروم کنه، و فاصله منو با خدا ممکنه بیشتر هم کنه..

ولی الان؟ عمیقا آرومم ..

مدتی که فهمیدم آدم هایی شبیه او در این عالم وجود دارند که دقیق اند، نجیب اند .. آروم اند.

رو به روی طلاییِ شفاف حرم نشستم.. و خواستم که خودش صلاحِ منو بچینه با تمام روحیاتی که دارم.

و همه چیز رو به تو می سپارم و حالا آرومم.

/هرکس عاشق شود و آن را مخفی نگهدارد و پاکدامنی بورزد و در این حال بمیرد، شهید است./

  • دلآشفت. ..

روز یک

شنبه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۲۰ ب.ظ

پلی لیست موزیک هام خیلی تکراری و حوصله بر شده برام!

ب شدت دختر لوسی شدم

۲۴ ساعتی دلم خلوت با مامانمو میخواد 

آغوشش .. هرچند شاید درکم نکنه .. نتونه راهنمایی صحیحی کنه برام ولی همون بغل اش یه دنیا برام بسه..

یعنی تنها چیزیه ک وقتایی ک حالم بده

این دنیا نمیخام ،، جلو چشمام میاد

دوری از خونه و خانواده خیلی سخته

گنگ بودن راهی ک انتخاب کردی هم بیشتر

اجبار هایی ک گاهی از پدر مثلا بهت تحمیل میشه

زندگی این روزام یکم سخت شده!  ولی خب؟ چ میشه کرد؟

کلی هم درس اطرافم هست که باعث شده از شادی ام کم بشه

انگار همش دنبال ی چیز بیرونیم که حالمو تغییر بده ولی خب پیدا نمیکنم:(

برا همین کمتر مینویسم چون دوست ندارم حس بد درونیم ب شماها سرایت کنه..

  • دلآشفت. ..

غریجات۲

دوشنبه, ۲ خرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۴۴ ب.ظ

احساس میکنم بودن با چنین هم اتاقی هایی یه امتحانه

یه پخته شدن درست و درمون

که صبرم بالا ک کمتر حساس باشم

ک کمتر حرص بخورم

ک بی تفاوتیم نسبت ب ادما بیشتر بشه

تقدیر این جوری رقم زده تا بزرگ شم

تا از شخصیت برون گراییم ی درون گرا شم

کسی چ میدونه دلیل تقدیر چیه..

پس باز باید بگم که الحمد الله علی کل حال..

...

  • دلآشفت. ..

غریجاااات

دوشنبه, ۲ خرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۴۰ ب.ظ

گفتم که واقعا زندگی تو خوابگاه داره برام سخت می‌گذرره 

از اینکه همه فوکوس ان رو هم دیگه!

در حدی ک میدونن رنگ لباس و شلوار هرروزم چ رنگیه

واسه منی ک جزییات فقط آدمای واقعی زندگیم مهم هستن و نسبت ب بقیه بی تفاوتم وحشتناکه !

واسه منی ک بدم میاد کسی بپرسه کجا میری! کجا بودی

اخه این مسائل ب هم اتاقی چ ربطی داره؟

از بددهنی هم اتاقی متنفرم ولی از غر غر زدن خودمم خسته:(((

اون روز هم اتاقی نه چندان با فرهنگ وارد اتاق شده و میگه کفشای بی صاحاب مال کیه !!😑

اخه باو این چ لحن صحبت کردنه؟

چقدررر ادما از دور خوبن و از نزدیک وحشتناک 

مشاور گف که ب مشکلاتت مشکل اضافه نکن

زندگی زیاد سخت نگیر و اینا

گف که برنامه بریز برا طول روزت..  سعی کن از تنهایی و خلوت لذت ببری..

اوووم هم اتاقی های من خیلی خاله زنک اند ..از اینا ک وسط اتاق ساعت ۷ صبح میشینن و راجع ب شخصیت دوست پسر دوستشون حرف میزنن نقد میکنن بد میگن

قشنگ مشخصه سینگل بودن بهشون فشار آورده :/ بابا اخه ب شمااااا چه

خلاصه با هم اتاقی های سمی روزگار میگذرونم !:)))))

  • دلآشفت. ..

شرایط

پنجشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۲:۴۳ ق.ظ

گفتم میدونید چیه خانم مشاور؟ من یکمی ناراحتم..

احساس میکنم واکنشم نسبت ب اون اتفاق زیاد از حد بود😅

شاید نباید اون کارو میکردم

ریکشن خاصی تو صورت مشاور ندیدم فقط بی مکث بهم هشدار داد که خودتو سرزنش نکن!

بهم گف که تو بهترین انتخاب رو از نظر خودت تو اون لحظه با منطق ات کردی پس رهاش کن..

 

آروم تر شدم .. صحبتش منطقی بود من اون لحظه خیلی تحت فشار بودم

درسته یکمم لجبازی کردم ولی اگ اون کارو نمیکردم شاید همش بعد ها حسرت میخوردم که چرا خودمو رها نکردم

چه بسا انتخاب دیگمم کارو خراب تر میکرد.

یه جا خوندم که نوشته بود : چرا ناراحتی از اینکه اشتباه کنی؟ مگه زندگی چندمته؟

 

تازگی رابطم با کتابای روانشناسی بیشتر و بهتر شده و این خوبه ب نظرم.

من یه عادت بدی ک دارم اینه ک شرایط نامناسب اطراف رو واسه خودم غول میکنم!! 🤔😐😅

و این عادت باید رفع کنم😅

  • دلآشفت. ..