گاه نوشت

آخرین مطالب

حتی اگه دستامو به وسعت آسمون باز کنم..

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۲:۴۴ ق.ظ

چن ماهی میشد که رمز بیان رو گم کرده بودم و از طرفی نمیخواستم وبلاگ جدید بزنم.. اما خب بالاخره در بایگانی هام یافت شد و دوباره تو وقت خلوت پناه آوردم :)))))

اون روز رزیدنت بالین زهرا . ز بهم پیام داد و بابت پروژه حرف زد.

دروغ نیست بگم تو آسمونا بودم:)

داشتم شاد و شنگول تو عالم خودم سیر می کردم. که با دیدن یه پیام از بچه های دانشگاه بقیه الله جا خوردم.

اصلا اینکه منو از کجا پیدا کرده بود یه مساله بود و اینکه میدونست من تو پروژه شرکت کردم و داره به نتیجه میرسه بحث بعد.

راستش دلم نمیخواست جوابش رو دقیق و کامل بدم. میدونستم اگه شروع کنم قراره ساعت ها صحبت کنه احتمالا ..

با خواهرم که صحبت کردم گف  لازم نیست درگیرش بشی و جواب نده اصلا.

بنابراین تصمیم گرفتم فعلا جوابش کامل ندم..  با اینکه رشته و فیلدش قطعا بعدا کمکم میکرد. ولی خب اول باید بیشتر میشناختمش تا بعداً.

من فک کنم تو دنیای موازی یا دانشجوی ادبیات تهران بودم یا یه رشته تو بقیه الله نمیدونم.

بعد پیام اون فرد یاد ت . آ افتادم . فکرم درگیر خودش و روحیه شه.. کاش همین طور خوب بمونه. 

این مدت آنقدر بچه های دانشگاهمون در حال تغییرن که میترسم.. میترسم از تغییرات تدریجی اون هم.

رفیقی که روزی الگوی من بود از لحاظ باور و عقیدت الان اون قدر تغییر کرده که دیگ واااقعا نمیشناسم..

ولی ت . آ ؟ نمیدونم..

کاش یه چیزایی/ جاهایی دست و بالم نمی بست و میتونستم باهاش صحبت کنم قبل اینکه شخصیت فعلی اش از دست بدم. 

پس میتونم فقط بشینم و برا خوشبختی اش دعا کنم! و چی از این بهتر که تو زندگیش آروم باشه و خوشبخت؟ 

ولی خبببب باید اعتراف کنم که دلم تنگه واسه اون روزایی که ترس این اتفاقات آنقدر نبود! و من دیگه نمیتونم به اون نقطه فعلا برسم حتی اگ دستامو به وسعت آسمون باز کنم.

  • دلآشفت. ..

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی