پروژه مطالعهxx
ما یه تیم چند نفره ایم تو دانشگاه که فارغ از کانون/ انجمن/ بسیج و .. دور هم جمع شدیم و ×× مطالعه می کنیم.
چون سال گذشته حال مساعدی نداشتم به میس پیام دادم که من نمیتونم ادامه بدم و نیاز به خلوت دارم.
اونم علت رو جویا شد و از دغدغه هام براش گفتم.. گفتم دیگه حتی نمیخام به ادامه تحصیل بعدش فکر کنم
میخام بعد فارغ التحصیلی همه چیو رها کنم و برگردم شهرم. هدفمم دیگ قبولی تهران نیست مگه اونا ک ادامه دادن راضین؟
روز جلسه رسید و مستر ×× شروع کرد به توضیحات مربوطه و دیگه دیدم جاش الانه که به رو بیارم و بگم قضیه رو که واقعا نمیخوام تو این گروه باشم و ادامه بدم.
واکنشش به حدی جدی شد که از حرف و تصمیمم منصرف شدم. چیزی در مورد شخصیتم به رو آورد که متعجب فقط نگاهش کردم و سکوت کردم.چقدر حرفش حق بود!
خلاصه موندم.. نموندم که یه سری حرفای تئوری شده حفظ کنم. موندم که برسم به همون نقطه ای که مستر ×× گف(که احتمالا توی یه پست به صورت رمزی بنویسم).
من از مستر و این گروه تعریف مساعدی نشنیدم. اما من دیگ یه ادم ۱۸ ساله نیستم که بخاطر حرف بقیه از یه جمع دوری کنم. گفنم تجربه حضور رو به جون میخرم و اگ بد بود با بهونه خارج میشم.
ولی بعد رفتن دیدم همه چیز اصولی و مرتب و منظم و در چارچوبه.
راستش بگم شرکت تو این جمع برای من دست آورد های مناسبی داره . تحلیل اوضاع، لفظ صحیح کلام توی یه جمع ناآشنا و دوری کردن از تصورات اشتباه.
فعلا که ادامه میدم تا ببینم خدا چی میخواد.
[ اون مستری که اینجا ذکر کردم هیچ ارتباطی با پست قبل نداره :) البته ک ب گمانم همو میشناسن ]
- ۰۲/۰۱/۰۷